بهای سنگین متخصص شدن یادداشتی از دل فرسودگی و اضطراب
به گزارش آزمایشگاه رادین، 3.5 سال از پایان رزیدنتی جراحی گذشته، اما هنوز شب ها از کابوس کشیک های بی پایان، توبیخ سال بالایی ها و زنگ تلفن از خواب می پرم
هر صدای گوشی، دلشوره ای قدیمی را زنده می کند. هنوز هم از زنگ تلفن می ترسم؛ همان وسیله ای که روزی پیام آور دستورهای بی منطق و تنبیه های ناگهانی بود.
من به مفهوم واقعی، مبتلا به اختلال استرس بعد از سانحه شده ام؛ یک «پی تی اس دی» درحال درمان، نه فقط یک عنوان پزشکی، بلکه قسمتی از وجودم.
هفت سال به عقب برگردیم
تا تابستان ۹۶ که پزشک عمومی بودم، درآمد آبرومند و زندگی نسبتاً آرامی داشتم. اما از مهر همان سال که وارد دوره دستیاری جراحی شدم، همه چیز فرو ریخت.
آواره شهری ناآشنا شدم، بی خانه، بی دوست، بی پشتیبان. قوانین رزیدنتی با زندگی در تضاد بود.
دو روز مانده به شروع دوره، اثاث خانه را کارتن پیچ کردم و از صاحبخانه یک هفته مهلت گرفتم تا خانه ای پیدا کنم. اما نه فقط هفته ای نگذشت، بلکه ماه ها طول کشید.
اثاثیه ام به کمک دوستان انبار شد. من هم درگیر بیمارستان و کشیک و بدون حتی یک ساعت مرخصی، هیچ گاه نتوانستم جهت زندگی ام سرپناهی پیدا کنم.
در نهایت، با لطف راننده آمبولانس، نیمه شبی به خانه ای نقلی نقل مکان کردیم. همسرم با دیدن من که از شدت فشار به پوست و استخوان تبدیل گشته بودم، اشک ریخت؛ گویی یاد اسارت برادرش برایش زنده شده بود.
فردای آن شب، به خاطر محله ای که خانه ام در آن بود، از طرف استاد جوان مورد سرزنش قرار گرفتم و همین شد بهانه ای برای آزار بیش از سوی سال بالایی ها.
رزیدنتی، زندان آموزشی بود.
هیچ درآمدی نداشتم. تا شش ماه نخست، حقوقی در کار نبود. پس اندازم با گرانی افسارگسیخته دود شد. دلار سه برابر، پنج برابر، ده برابر شد. من ماندم و یک زندگی قفل شده در فشار اقتصادی، اضطراب، کشیک، و بی خوابی.
پیاده روی های روزانه ی ۱۲ کیلومتری با تاول های ترک خورده ی کف پا، نه آموزش بود، نه خدمت؛ شکنجه ای قانونی شده بود.
بدترین لحظه ها، وقتی بود که بامداد می فهمیدیم یکی از هم دوره ای ها شبانه فرار کرده. آن وقت، بقیه مان باید مجازات می شدیم. کشیک های اجباری، محرومیت از مرخصی، و برچسب نالایقی.
ما بودیم که بیمارستان را می چرخاندیم. راندهای آموزشی بیشتر شبیه دادگاه بودند. اساتید نقش تأییدکننده قضاوت های سال بالایی ها را داشتند و دیگر هیچ.
من بودم که نبودم؛ در غم و شادی خانواده، در لحظات حساس بیماری و مرگ عزیزان، در جمع های فامیلی. چهار سال حذف شدم، فقط به خاطر تحصیل.
در نهایت، این قطار لعنتی به ایستگاه آخر رسید. اما آنچه باقی ماند، پزشکی بود متخصص، اما خسته، منزوی، فرسوده، با اقتصادی متلاشی شده و اعصابی فروپاشیده.
امروز، سه سال و نیم پس از فارغ التحصیلی، نه به پای تورم رسیده ام، نه توانسته ام به زندگی پیش از رزیدنتی برگردم.
من ایستادم، تسلیم نشدم، خودکشی نکردم، فرار هم نکردم. متخصص شدم. ولی هنوز هر شب با یک سؤال بیدار می شوم:
آیا واقعا ارزشش را داشت؟
* جراح و متخصص
منبع: radinlab.ir
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب